داستانهاي من و بابام قسمت هشتم(لنگر كلاه)
يكي از روزهاي پاييز بود. من و بابام داشتيم در خيابان گردش مي كرديم. باد تندي وزيد و كلاه بابام را از سرش برداشت و برد. دويديم و ديويديم تا بابام توانست كلاهش را بگيرد. بابام كلاهش را محكم روي سرش نگاه داشته بود تا ديگر باد نتواند آن را ببرد. از جلو يك فروشگاه اسباب بازي رد مي شديم. فكري كردم و به بابام گفتم: شما همين جا بايستيد. من الان برمي گردم. رفتم توي اسباب بازي فروشي. يك لنگر كوچك اسباب بازي خريدم. آن را آوردم و ريسمان لنگر را به كلاه بابام بستم. بابام كلاه را روي سرش گذاشت. لنگر را هم گذاشت روي لبه كلاه. راه افتاديم و رفتيم تا باز هم گردش كنيم. ديگر باد كلاه بابام را نمي برد. نگاهي به كلام بابام كردم و گفتم: ...