مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهاي من و بابام قسمت هشتم(لنگر كلاه)

يكي از روزهاي پاييز بود. من و بابام داشتيم در خيابان گردش مي كرديم. باد تندي وزيد و كلاه بابام را از سرش برداشت و برد. دويديم و ديويديم تا بابام توانست كلاهش را بگيرد. بابام كلاهش را محكم روي سرش نگاه داشته بود تا ديگر باد نتواند آن را ببرد. از جلو يك فروشگاه اسباب بازي رد مي شديم. فكري كردم و به بابام گفتم: شما همين جا بايستيد. من الان برمي گردم. رفتم توي اسباب بازي فروشي. يك لنگر كوچك اسباب بازي خريدم. آن را آوردم و ريسمان لنگر را به كلاه بابام بستم. بابام كلاه را روي سرش گذاشت. لنگر را هم گذاشت روي لبه كلاه. راه افتاديم و رفتيم تا باز هم گردش كنيم. ديگر باد كلاه بابام را نمي برد. نگاهي به كلام بابام كردم و گفتم: ...
14 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت هفتم(آخرين سيب)

پاييز بود. برگ درختها ريخته بود. يك درخت سيب توي حياط خانه مان داشتيم. برگهاي آن هم ريخته بود. فقط يك سيب به بالاترين شاخة درخت مانده بود. من و بابام رفتيم توي حياط تا آن آخرين سيب را هم بكنيم. بابام هر چه درخت را تكان داد، سيب نيافتاد. من عصاي بابام را به طرف سيب انداختم. باز هم سيب نيفتاد، ولي عصا خورد توي سر بابام. دلم براي بابام سوخت. ولي بابام دعوايم نكرد. عصا را برداشت و از درخت بالا رفت. اما، هر چه كرد، نتوانست سيب را بياندازد. بعد، يكي از پوتينهايش را به طرف سيب انداخت. باز هم سيب نيفتاد. بند پوتين بابام به يكي از شاخه هاي درخت گير كرد. بابام عصا را از من گرفت. پريد بالا  با عصا محكم به آن شاخه زد. پوتين بابام افتا...
14 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت نهم(اشكي براي ماهي )

رودي از نزديكي خانه ما مي گذشت. آن روز من و بابام يك تور دستي ماهيگيري و يك سطل برداشتيم و كنار رودخانه رفتيم. مي خواستيم ماهي بگيريم و ناهار ماهي كباب بخوريم. يك ماهي گرفتيم و آن را توي سطل آب انداختيم و به خانه برديم. تا بابام كارد را برداشت كه ماهي را براي كباب كردن آماده كند، دلم براي ماهي سوخت و گريه ام گرفت. ماهي هنوز زنده بود. من و بابام آن را توي سطل آب انداختيم و به كنار رودخانه برديم. ماهي را توي آب انداختيم. من و بابام خيلي خوشحال شديم كه ماهي را سالم به رودخانه برگردانديم. ولي همان وقت يك ماهي بزرگتر آمد و آن ماهي را خورد. دلمان خيلي براي آن ماهي سوخت. ...
14 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت دهم(نشانه گيري)

بابام يك هفت تير اسباب بازي برايم خريده بود. هر چه با آن تيراندازي مي كردم، تير به هدف نمي خورد. يك روز صبح، بابام به من گفت: امروز يادت مي دهم كه چطور با هفت تير نشانه گيري كني! بابام روي يك صفحه مقوا چند تا دايره تودرتو كشيد. وسط آنها هم يك دايره كوچك سياه كشيد و گفت: حالا برويم توي حياط! بابام صفحه نشانه گيري را برداشت. من هم هفت تيرم را برداشتم. هر دو رفتيم توي حياط. بابام صفحه نشانه گيري را با نخ به يكي از شاخه هاي درخت آوريزان كرد. هر دو، كمي دور از درخت، رو به صفحه نشانه گيري ايستاديم. بابام لوله هفت تير را به طرف دايره كوچك سياه وسط صفحه نشانه گرفت. يك چشمش را بست و ماشه هفت تير را كشيد. هفت تير صدايي كرد. گلوله چ...
14 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت ششم(شكار غاز وحشي )

آن روز صبح، بابام تفنگش را برداشت و به من گفت: بيا برويم بيرون شهر و براي ناهارمان غاز وحشي شكار كنيم. رفتيم و سگمان را هم همراه برديم تا غازي را كه بابام شكار مي كند به دندان بگيرد و بياورد. چشممان به روباهي افتاد كه گردن غازي را به دندان گرفته بود و داشت مي دويد. غاز هم از درد داشت داد و فرياد مي كرد. من و بابام دلمان براي غاز سوخت. بابام روي زمين دراز كشيد. با تفنگش روباه را نشانه گرفت و گلوله را رها كرد. سگ ما نگذاشت گلوله به روباه بخورد. دويد و توي هوا گلوله را گرفت و آورد. روباه شكمو هم فرار كرد و غاز را برد. آخر، به سگمان ياد داده ايم كه چيزهايي را كه من و بابام مي اندازيم برود بياورد.   ای...
14 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت پنچم(روي لوله راه نرويد! )

من و بابام رفته بوديم بيرو شهر گردش كنيم. چشممان به لوله اي خيلي دراز افتاد كه روي پايه هاي كوتاهي كشيده بودند و از زميني مي گذشت. من و بابام به فكر يك بازي تازه افتاديم. روي لوله طوري راه مي رفتيم كه تعادلمان به هم نخورد. گاهم هم روي لوله مي نشستيم. بازي خيلي خوبي بود. مي خنديديم و خوشحال بوديم. خيلي مواظب بوديم كه از روي لوله نيفتيم. ولي راه رفتن روي لوله خيلي سخت بود. گرم بازي بوديم كه ناگهان نگهبان خط لوله آمد. دعوايمان كرد و گفت: مگر نمي دانيد كه نبايد روي لوله راه برويد! با اين كار لوله را مي شكنيد. زود از اينجا برويد. من و بابام از كار بدي كه كرده بوديم خيلي خجالت كشيديم. اوقات تلخ و غصه دار راه افتاديم تا از آنجا ...
14 تير 1390

قصه های من و بابام قسمت سوم (بطري نوشابه )

من و بابام رفته بوديم در جنگلي كه نزديك شهرمان بود گردش كنيم. ناهارمان را هم برده بوديم. خوب كه گردش كرديم. ناهارمان را هم خورديم و داشتيم برمي گشتيم. ناگهان ديديم كه مردي دارد فرياد مي زندو به طرف ما مي آيد. ترسيديم و پا گذاشتيم به فرار. ما مي دويديم و آن مرد مي دويد. مرد داشت به ما مي رسيد كه در دستش يك بطري ديديم. بيشتر ترسيديم و تندتر دويديم. عاقبت، از خستگي هر دو زمين خورديم. مرد به ما رسيد و با مهرباني گفت: شما دو تا كه نفس مرا بريديد! بطري نوشابه تان را توي جنگل جا گذاشته بوديد. آن را برايتان آورده ام! تازه يادمان آمد كه يك بطري نوشابه هم برده بوديم تا با ناهارمان بخوريم. ...
14 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت دوم (چشمبندي و تردستي )

پاييز بود و هوا كمي سرد. بابام داشت لباس مي پوشيد تا با هم به گردش برويم. كلاهش را سرش گذاشته بود. دنبال دستكشهايش مي گشت. از من خواست تا همه جا را بگردم و دستكشهايش را پيدا كنم. دستكشهاي بابام پيدا نشد. راه افتاديم و رفتيم. توي خيابان هم بابام همه اش به فكر دستكشهايش بود. به يك كتابفروش دوره گرد رسيديم. بابام يك كتاب چشمبندي و تردستي خريد و به من گفت: با خواندن اين كتاب مي توانيم سرگرميهاي تازه اي ياد بگيريم. تا بابام كتاب را باز كرد، دستكشهايش وسط كتاب افتاد. بابام خيلي تعجب كرد و گفت: عجب كتاب خوبي است! مي بيني چطور با چشمبندي و تردستي دستكشهاي مرا پيدا كرد! بعد كه خوب فكر كرديم، بابام تازه يادش آمد كه در تمام اي...
14 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت چهارم(ناسپاس)

من و بابام رفته بوديم كنار رودبزرگي كه از نزديك شهر ما مي گذشت. داشتيم گردش مي كرديم كه ناگهان ديديم مردي داري توي رود دست و پا مي زند. بابام با لباس پريد توي آب و به هر زحمتي كه بود آن مرد را نجات داد. او را، كشان كشان، آورد بيرون. ولي آن مرد ناسپاس، نا پايش به زمين رسيد، شروع كرد به كتك زدن بابام. خوب كه بابام را كتك زد، گفت: مرد حسابي، اين چه كاري بود كه كردي! مرا از مسابقه عقب انداختي! بعد هم، آن مرد پريد توي آب و تند تند مشغول شنا كردن شد. من و بابام تازه فهميديم كه چند شناگر، در آن قسمت رودخانه، داشتند مسابقه مي دادند. ...
14 تير 1390

قصه های من و بابام قسمت اول( روزی که بابا تنبیه شد)

          معلم چند تا مساله حساب گفته بود تا در خانه حل کنیم و روز بعد به کلاس ببریم. مساله‌ها سخت بود. هرچه فکر کردم نمی‌توانستم آن‌ها را حل کنم. بابا دلش برایم سوخت. آمد و آن‌ها را برایم حل کرد.   گفتم: آن‌ها را بابام حل کرده است. معلم چیزی نگفت، ولی دفتر حسابم را پیش خودش نگه داشت. مدرسه که تعطیل شد، دستم را گرفت و به خانه مان آمد.   بابام در را به رویمان باز کرد. معلم، تا چشمش به بابام افتاد، داد و فریادش بلند شد که چرا مساله‌ها را غلط حل کرده است! بعد هم پدرم را تنبیه کرد که دیگر مساله‌ه...
14 تير 1390